شمردن. آمار گرفتن. شمارش کردن. برشمردن. حساب کردن. به حساب رسیدن. تعداد کردن. (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار. فردوسی. یکی نامه با هدیۀ شاهوار که آنرا نشاید گرفتن شمار. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. جزای بد ونیکی روزگار در امروز و فردا گرفتن شمار. فردوسی. ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت. مسعودسعد. راز جهان جو به جو شمار گرفتن چون همه هیچ است از این شمار چه خیزد. خاقانی. - در شمار گرفتن، در ضبط و تسلط آوردن. در عداد مایملک قرار دادن: ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی بر او قرار گرفت. نظامی. - شمار برگرفتن،حساب کردن. شمارش. آمار گرفتن. سرشماری کردن. رسیدن به حساب چیزی. شماره و اندازۀ چیزی را بدست آوردن: هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیدن سوار. فردوسی. سوم یار بایدت هنگام کار ز هر نیک و بد برگرفتن شمار. فردوسی. هنوز نایب او با دبیر و مستوفی خراج مغرب را برگرفته نیست شمار. فرخی. - شمار کسی را برگرفتن، به حساب او رسیدن. رسیدگی کردن به حساب اعمال نیک و بد او: اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. با خرد رجوع کن و شمار خودنیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه می کنم. (تاریخ بیهقی). - شمار گرفتن با کسی، به چگونگی کار او رسیدن و پرداختن از روی محاسبۀ نجوم: شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت. فردوسی. ، به حساب آوردن. محسوب داشتن. در عداد جمع آوردن: بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. ، قیاس کردن. (یادداشت مؤلف) ، متنبه شدن. (یادداشت مؤلف) ، بازپرسی کردن. مؤاخذه کردن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت خاقان که هر شهریار که از نیک و بد برنگیرد شمار به بد کردن بنده خامش بود تو او را چنان دان که بیهش بود. فردوسی
شمردن. آمار گرفتن. شمارش کردن. برشمردن. حساب کردن. به حساب رسیدن. تعداد کردن. (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار. فردوسی. یکی نامه با هدیۀ شاهوار که آنرا نشاید گرفتن شمار. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. جزای بد ونیکی روزگار در امروز و فردا گرفتن شمار. فردوسی. ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت. مسعودسعد. راز جهان جو به جو شمار گرفتن چون همه هیچ است از این شمار چه خیزد. خاقانی. - در شمار گرفتن، در ضبط و تسلط آوردن. در عداد مایملک قرار دادن: ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی بر او قرار گرفت. نظامی. - شمار برگرفتن،حساب کردن. شمارش. آمار گرفتن. سرشماری کردن. رسیدن به حساب چیزی. شماره و اندازۀ چیزی را بدست آوردن: هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیدن سوار. فردوسی. سوم یار بایدت هنگام کار ز هر نیک و بد برگرفتن شمار. فردوسی. هنوز نایب او با دبیر و مستوفی خراج مغرب را برگرفته نیست شمار. فرخی. - شمار کسی را برگرفتن، به حساب او رسیدن. رسیدگی کردن به حساب اعمال نیک و بد او: اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی بکار. فردوسی. با خرد رجوع کن و شمار خودنیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه می کنم. (تاریخ بیهقی). - شمار گرفتن با کسی، به چگونگی کار او رسیدن و پرداختن از روی محاسبۀ نجوم: شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت. فردوسی. ، به حساب آوردن. محسوب داشتن. در عداد جمع آوردن: بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. ، قیاس کردن. (یادداشت مؤلف) ، متنبه شدن. (یادداشت مؤلف) ، بازپرسی کردن. مؤاخذه کردن. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت خاقان که هر شهریار که از نیک و بد برنگیرد شمار به بد کردن بنده خامش بود تو او را چنان دان که بیهش بود. فردوسی
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
خمیدن. دوتا شدن. منحنی شدن. کج شدن. دولا شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : نتوانم این دلیری منحنی کردن زیرا که خم بگیرد بالایم. ابوالعباس. بدانگه که خم گیردت یال و پشت بجز باد چیزی نداری به مشت. فردوسی. کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده رادم گرفت. نظامی. اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم. نظامی. - خم گرفتن پشت، دوتا شدن. دولا شدن پشت. کنایه از پیری
باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن: روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی
باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن: روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو